شب های قدر کنار خانومی نشسته بودم که چهره دلنشینی داشت! دعا که می خواندم سنگینی نگاهش را حس می کردم. بالاخره سر حرف را باز کرد و … لطف داشت! اما حرفش با آن لهجه خاص توی مغزم چرخ می خورد: شما چه خانوم محجوبی هستی؛ خوش به حال مادرت!!
وقتی نگاه پرسوال مرا دید، تعریفش را از محجوب بسط داد؛ و گفت که: آرزو دارم دخترم که در سنین راهنمایی است مثل شما حجاب کند، اما به حرف هایم اعتنایی نمی کند! و …
دل پردردی داشت
دوستان برین پست پایین لطفا!!